پارسال وقتی فهمیدم باور نکردم،فکر کردم بازم یکی از شوخی های مسخره است.

اما وقتی اگهی ترحیمشو دیدم شوک شدم

تنها چیزی که به ذهنم میومد یه کلمه بود،چرا؟؟؟

وقتی پرسیدم گفتن از دانشگاه میاد ومیگه سردردم میخوابم و فردا هم دانشگاه نمیرم،فردام وقتی میرن بیدارش کنن

ترسیدم نه که باورم شده باشه نه ترسیدم راسته باشه و به دلیل دیگه ای مرده باشه،یعنی خود

حتی وقتی مراسم سومشو رفتیم به ادمای دورو برم نگاه کردم و گفتم میشه همش ادا باشه؟

مراسم تموم شد و رفتیم بهشت زهرا

وقتی عکسشو دیدم انگار تازه فهمیدم مرده

بهت زده بودم

به مادری که تنها فرزندش فوت شده بود

نمیدونم چطور گذشت

رفتیم تموم شد

این روزا ولی دلم میخواد برم دوباره پیشش

این روزایی رو که عجیب به یادم میاد،جوری که یادم میره نیست

چند وقته وقتی دنبال ادمایی میگردم کمکم کنن یا مدلم شن یکیش اونه که به ذهنم میاد،یا وقتی خیابونم و میگم الان یه آشنا ببینم حس میکنم ازونور خیابون بایه شال روشن که فقط به صورت خودش میاد،میاد طرفمحتی در لحظه هم یادم نمیاد نیستیکم میگذره و بخودم میام که ااا پارسال

تمام این مدت میگم

هی دختر؟؟چی میخوای از من؟چرا انقدر به یادم میای؟


+دوست داشت بهش بگیم سارا:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها